حواسمون به آتش جهنم باشد!
ازم خواست یه روز بهش مرخصی بدم. منم گفتم برو. وقتی شب برگشت، حسابی میلنگید.
اول فکر کردم تصادف کرده، ولی هر چی ازش پرسیدم، نگفت چی شده.
بالاخره بعد از کلی اصرار گفت: «پا برهنه روی لولههای نفت راه رفتم!»
گفتم: «تو این آفتاب داغ!؟ مگه زده به سرت؟».
گفت: «این چند وقت خیلی از خودم غافل شده بودم، باید این کار رو میکردم تا یادم بیاد چه آتیشی منتظرمه!»
گفتم: «تو و آتیش جهنم!؟ تو که جز خدمت کاری نمیکنی!».
گفت: «تو اینطور فکر میکنی، ولی من خیلی گناه دارم.
بعضی از اشـارهها یا بعضی سکوتهای نا به جا…
اینا همه گناهان کوچیکی هستن که چون تکرار میکنیم برامون عادی میشه.
واسه همین دائم باید حواسمون جمع باشه».
#شهیده_مریم_فرهانیان
آخرین نظرات