در رستوران بودم که میز بغلی توجهام را جلب کرد .
زن و مردی حدود ۴۰ ساله رو به روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند .
بدم آمد , با خودم گفتم چه معنی دارد ؟
شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید .
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید .
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت : آره عزیزم , بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم , واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال .
خوشم آمد , ذوق کردم , گفتم چه پدر و مادر باحالی , چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند , چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند . چقدر رویایی , قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم .
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت : پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون .
اَی تُف , حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر ؟
ما خیر سرمان مسلمانیم , اسلامتان کجا رفته ؟
زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند ؟
بیشرفها .
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند , زن هم دنبالش رفت و بلند گفت : داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش هم با مامان اومدیم تو حساب کردی .
آخییی , آبجی و داداش بودن , الهی الهی , چه قشنگ , چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند .
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت : از کی تا حالا من شدم داداشت ؟
زن هم نیشخندی زد و گفت : اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم .
تو روحتان , از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست , زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا .
داشتم چپ چپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند , زن به مرد گفت : به مامان سلام برسون
مرد هم گفت : باشه دخترم , تو هم به نوههای گلم…
وای خدا , پدر و دختر بودند , پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید ؟
خب با داشتن چنین خانواده دوست داشتنی باید هم جوان بماند , هرجا هستند سلامت باشند .
اينجا بود كه فهميدم زندگي ديگران به من ربطي ندارد , اگه كمي شعور داشتم مثل بقيه غذامو ميخوردم كه اينجوري سرد نشه …
*((قضاوت ممنوع))*