به خط پایان… که نزدیک می شویم..؛
تعارضی عظیم، قلبمان را گرفتار
می کند…؛
????"شوق” تجربه قنوت هايي که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زند…
????یا “غم” از دست دادن سحر هايي که، بی نظیرترين فرصتهای هم آغوشی با تو…بوده اند…
دلم برایت تنگ می شود…. خدا
برای لحظه هايي که هیییچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت…
برای لحظه هايي که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدار ماندن را در دلم، بیشتر می کرد…
برای لحظه هايي که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان… بوسه های مداوم تو را احساس می کردم…
دلم برایت تنگ می شود خدا…
تو…. همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم…
تو… همان احساس خالی شدنم، در لابلاي العفو های شبانه ام بودی…که تمام جان مرا… با آرامشی عظیم، احاطه می کردی…
دلم برایت تنگ می شود… خدا
نميدانم تا رمضان دیگر… چه برایم مقدر کرده ای…
اما…
بگذار…. سهم من از این رمضان.. همین سجاده خیسی باشد… که در همه طول سال، نمناک باقی بماند…
بگذار…تمام ارثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد… که تا رمضان دیگر… حتی یک سحر نیز، از ادراکش… جا نمانم…
بگذار … خالی شدنم را تا رمضان دیگر .. به کوله باری سیاه تبدیل نکنم..
تصور جمع شدن سفره ات، دلم را
می لرزاند…
رمضان می رود ….
و….من…..می مانم……
یک دنیای شلوغ….
می ترسم… دوباره دستان تو را در شلوغ_بازار دنیا گم کنم….
وااااای…. دلم برایت تنگ
می شود… خدا
می شود…
در میان دلم… چنان لانه کنی، که ترس نداشتنت… پشتم را نلرزاند ؟؟
میشود … بمانی…خدااااااا ؟؟؟؟