شهید رمضان بابایی خارکوبی
شهید رمضان بابایی خارکوبی در تاریخ ۱۳۴۶/۱/۲ در روستای جعفرآباد (خارکوب) از توابع بخش مرکزی شهرستان شوش دیده به جهان گشود و از لطف و محبت مادری پاکدامن و پدری کشاورز و زحمتکش برخوردار گردید . پس از پشت سر گذاشتن دوره ی شیرین کودکی ـ تحصیلات خود را تا چهارم ابتدایی ادامه داد ….. بزرگ شد و بزرگ شد تا اینکه جنگ تحمیلی عراق و ایران آغاز گردید و با توجه به اینکه همراه با خانواده به خرم آباد مهاجرت کرده بود ولی بارها سر از خط اول مناطق جنگی درآورد و یک بار در تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی بر اثر اصابت ترکش خمپاره ی زمانی از ناحیه ی کمر ـ هر دو پا و هر دو دست شدیدا مجروح گردید . . مدتی را استراحت کرد ولی مجدداً در تاریخ ۱۸ آذر ۱۳۶۶ عازم جبهه شد و چون فرمانده ی یک دسته ی خط شکن بود که جلوتر از بقیه ی نیروها وارد خاک دشمن در رشته کوه های رشن در حوالی سید صادق شده بود به خاطر انفجار یک عدد مین منور و روشنایی منطقه ؛ چون نمی خواست محور با شکست مواجه شود خود را به روی مین انداخت و همزمان یک تیر هم از ناحیه ی سر به وی اصابت کرد و در نتیجه به درجه ی رفیع شهادت نائل گردید . روحش شاد باد
موضوع: "با شهدا"
سبک زندگی شهید رضایی
هیچوقت صداش رو پیش کسی بلند نمیکرد .
همیشه نمازشو اوّل وقت می خوند .
هر وقت بيكار ميشد قرآن كوچيكشو در مياورد شروع مي كرد به خوندن
هیچ وقت امیدش رو از دست نمی داد ، چند بار در مورد مشکلات کاری که احتمال می دادیم در آینده باهاش برخورد می کنیم حرف زدیم هر بار که بحث تموم میشد یک انرژی جدید می گرفتم .
اهل صرفه جویی و ساده زیستی بود .
خلوت نیمه شب
نیمه های شب بود که از شدت تشنگی از خواب بیدار شدم .
داشتم اولین جرعه از آب را می نوشیدم که صدایی توجه مرا به خود جلب کرد کمی که دقت کردم متوجه صدای گریه ی آرامی شدم . رفتم سمت صدا …
مقابلم برادری را دیدم که پتویی بر سرش کشیده بود !
مناجات و مداحی حاج مهدی سلحشور همنوا با هق هق گریه ی علی ما شده بود …
✔خاطرات شهید علی نوروزی
✔برگرفته از نرم افزار رهیافتگان
چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش … هر جا می رفت همراه خودش می برد از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟ گفت: آرپی جی زن بوده توی عملیات اونقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه باید براش بنویسی تا بفهمه برايش نوشتم: گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود ” چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند! ” شرمنده ی ایثارتم شديم جوانمرد.
1369/9/18 _ تبریز
شهادت: 1392/10/29 _ زینبیه _ سوریه
نحوه شهادت: توسط تروریستهای تکفیری جبهه النصره
سن شهادت: 32 سال
مسئولیت: مدافع داوطلب حرم حضرت زینب محل دفن: تبریز _ گلزار شهدای وادی رحمت
شهید محمودرضا بیضائی، متولد 18 آذر 1360 در شهر تبریز است. او از مربیان بچههای بسیج در پایگاههای درون شهری هم بوده است و بسیاری از بچههای پایگاه که دورههای آموزشی بسیج دانشآموزی و دانشجویی را پیش او گذراندهاند خاطرات جالبی از او دارند.
شهید محمودرضا بیضائی با توجه به تحولات میدانی کشور سوریه و هتکحرمتها به حرم حضرت زینب کبری(س) به دست گروههای تکفیری، برای دفاع از این حرمهای شریف و همراهی با یک تیم رسانهای مستندساز به سوریه رفته بود. او در روز یکشنبه 29 دیماه 92 مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) براثر انفجار یک تله انفجاری به شهادت رسید.
شهید بیضایی با 32 سال سن ساکن اسلامشهر تهران بود و هم اکنون از او یک دختر سه ساله به نام کوثر به یادگار مانده است. احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او در مقطع دکترای حرفهای رشته دامپزشکی تحصیل کردهو در حال حاضر عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. بیضائی خاطرات فراوانی با برادر شهیدش دارد. نقل برخی خاطرات درباره شهید توسط برادرش در ادامه میآید:
نماز شب در نوجوانی
معمولا توی اتاق پذیرایی درس میخواندیم. پذیراییمان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که میخواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم! یک شب بعد از نصفه شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمیخواند. به نماز ایستاده بود. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند میشد میآمد توی اتاق پذیرایی و به نماز میایستاد. هر شب هم که میگذشت نمازش طولانیتر از شب قبل بود. یک شب حدود دو ساعت طول کشید. صبح به او گفتم نماز شبخواندن برای تو ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا میکنی و صبح توی مدرسه چرت میزنی و هم اینکه تو هنوز به تکلیف نرسیدهای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری! صحبت که کردیم، فهمیدم طلبهای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد. بخاطر مدرسهاش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا آن نمازها را واقعا باحال میخواند……
آخرین نظرات