در سنگر مسئولین یكى از تیپ ها صدا به صدا نمى رسید.
هر كس چیزى مى گفت و مى خواست طرف صحبتش را متقاعد كند.
اما مگر مى شد؟
ساز خودش را مى زد و مى خواست حرفش را به كرسى بنشاند:
باید زودتر از این جا حمله كنیم! چه مى گویى با كدام نیرو و مهمات؟
بهتر نیست عقب نشینى كنیم؟ زمین مى دهیم زمان مى گیریم.
تو هم كه حرف هاى بنى صدر را مى زنی.
نكند راست راستى باورت شده كه او از جنگ سر در مى آورد و براى خودش كسى است؟
پس چه كنیم؟ وایسیم عراقى ها بیایند برایمان نقشه و طرح عملیات بریزند؟
هیچكس عقلش به جایى قد نمى داد.
خبر رسیده بود كه عراقى ها قصد دارند از یك محور حمله كنند و این قضیه جدى است.
آن زمان بنى صدر هم رئیس جمهور و هم فرمانده كل قوا بود و از تصدق سر نامبارك او ایرانى ها فقط شكست خورده بودند.
حالا كه بسیجى ها پا جلو گذاشته بودند و كم كم جنگ داشت به سود ایران ورق مى خورد ، این خبر آمده بود.
آخر سرجوانى كه تا آن زمان ساكت بود گفت:
«اگر اجازه بدهید من راه حلى دارم!»
یك هو همه ساكت شدند و نگاه ها به او دوخته شد.جوان گفت:
«درست است كه ما نیرو و مهمات زیادى نداریم. اما مین هاى ضد تانك زیادى داریم كه از عراقى ها غنیمت گرفته ایم. سر راه تانك هایشان مین كار مى گذاریم و پیش روى شان را سد مى كنیم تا ان شاء الله نیروى كمكى برسد».
به به و چه چه بلند شد و جوان مأمور شد تا با نیروهاى تخریبچى كارش را شروع كند.
صفر نیم نگاهى به الاغ ها كرد و گفت:
«اكبر آقا راست راستى باید با این عالیجنابان پاى كار برویم؟»
اكبر آقا كه همان جوان جلسه فرماندهان بود.لبخندى زد و گفت:
«اگر توان بردن ده ها مین را دارى بسم الله»صفر گفت:
«من نوكر خودت و الاغت هم هستم!»
دور و بری ها خندیدند.
اكبر و نیروهایش در نیمه هاى شب افسار الاغ هاى حامل مین را گرفتند و راه افتادند.
ساعتى بعد آنها عرق ریزان زمین را مى كندند و مین كار مى گذاشتند.
ناگهان یكى از الاغ ها فین فین كرد و آواز گوش خراشش در دشت شبزده پیچید:عر! عر! عر!
صفر فریاد زد:
«جان تان را بردارید و فرار كنید!»
حالا ، دیگر همه الاغ ها عرعر مى كردند و یك اُركستر درست و حسابى راه انداخته بودند.
از طرف عراقى ها باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت.
وقتى اكبر و دوستانش به خط خودى رسیدند ، هنوز صداى عرعر از لابه لاى انفجارها به گوش مى رسید.
در سنگر فرماندهان تیپ همه از خوشحالى یكدیگر را مى بوسیدند و به اكبر به خاطر درایت و هوشش آفرین مى گفتند.
چند روزى بود كه خبرى از عراقى ها نشده بود.
و صبح همان روز یكى از عراقى ها به ایران پناهنده شده و گفته بود كه وقتى یكى از الاغ ها با دهها مین به قرارگاه آنها آمده ، فرماندهان عراقى ترسیده اند و گفته اند كه ایرانى ها حتما آماده و حاضر به نبردند و آن قدر مهمات زیاد آورده اند كه حتى الاغ هایشان را مین گذارى كرده اند!
و از حمله صرف نظر كرده اند.
????منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک
کانالرسمیهیأتمساکینالزهرا.س
آخرین نظرات