ارسال شده در 18 اسفند 1396 توسط زلال نور در با شهدا
ازم خواست یه روز بهش مرخصی بدم. منم گفتم برو. وقتی شب برگشت، حسابی میلنگید. اول فکر کردم تصادف کرده، ولی هر چی ازش پرسیدم، نگفت چی شده. بالاخره بعد از کلی اصرار گفت: «پا برهنه روی لولههای نفت راه رفتم!» گفتم: «تو این آفتاب داغ!؟ مگه… بیشتر »
This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".
آخرین نظرات