در معرض امتحان!
به او گفتم: حالا خستهای. اینهمه راه را پیاده آمدهای. بنشین شامت را بخور. نفسی که تازه کردی، بلند میشویم با هم نماز را میخوانیم. یک شب که هزار شب نمیشود. نماز اول وقت هم که واجب نیست.
خدا خودش میداند تو چقدر خستهای؛ چقدر راه آمدی؛ الان تشنه و گرسنه هستی. سخت نگیر برادر، هستیم دور هم…!
ایستاد گوشه پیادهرو، نمازش را خواند؛ بیآنکه نگاه کنجکاو دیگران برایش اهمیتی داشته باشد.
از اینکه به حرفهای من اعتنا نکرد، ناراحت نشدم که هیچ، خوشحال شدم از اینکه به من ثابت شد سفارشهای مکرر شیخ برای نماز اول وقت، مخصوص پامنبریهایش نیست! و خودش بیشتر از دیگران به آنچه میگوید عمل میکند. من میخواستم امتحانش کنم. شهید محمدزمان ولیپور مثل همیشه سربلند ماند. دلدادگی او توجه مرا به نماز بیشتر کرد.
? قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 53
آخرین نظرات