مهدی اگر در جبهه بود که هیچ؛ اما وقتی به روستا میآمد، از صبح همراه پدر و مادر به باغ میرفت و در کارها به آنان کمک میرساند. آن روز، جمعه بود و کارهای مربوط به باغ تا ظهر طول کشید. نزدیک ظهر، مهدی دست از کار کشید و رو کرد به پدر و مادرش و گفت: وقت اذان است، برویم نماز جمعه، نماز را بخوانیم و برگردیم.
مادر گفت: این همه کار روی دستمان مانده؛ برای چه برویم نماز جمعه؟ همین جا نمازی میخوانیم و به کارمان ادامه میدهیم.
مهدی با مهربانی و لبخند شروع کرد به صحبت: کار همیشه هست، کار دنیا هیچوقت تمامی ندارد.
شما که میخواهید نماز بخوانید، خوب چهبهتر که این نماز را به جماعت بخوانید و خدا را بیشتر از خودتان خشنود کنید. به نماز جمعه هم که برویم و صفوف آن را مستحکم کنیم، دشمن را روسیاه و مأیوس کردهایم… .
حرفهایش به دل پدر و مادر نشست. همه با هم بلند شدند و بهسمت مصلای نماز جمعه حرکت کردند.
? قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۳۹
آخرین نظرات