با اینکه چند سالی از پیروزی انقلاب میگذشت، هنوز مسجد محلة ما از غربت بیرون نیامده بود. عدهای گمان میکردند نماز خواندن در مسجد مخصوص پیرمردها و پیرزنهاست. برخی هم کارایی مسجد را محدود به زمان مرگ و میر افراد میدانستند. ? حسن، بسیار باصفا و دوستداشتنی بود و با چهره بشّاش و خندههایش خود را در دل همة بچههای محل جا کرده بود. یک موتور گازی دست دوم داشت، و بچهها دوست داشتند ترک آن سوار شوند و دوری بزنند و صفایی بکنند. حسن هم با استفاده از همین علاقه بچهها نزدیک اذان مغرب موتورش را میآورد توی کوچه؛ یکی را پشت موتورش سوار میکرد و بقیه هم دنبالش میدویدند. ? بچهها بیآنکه بهطور مستقیم متوجه چیزی بشوند، ناگهان خودشان را نزدیک مسجد میدیدند و چشمشان به مردمی میافتاد که درحال وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز بودند. حسن موتورش را گوشهای میبست و خودش را به صفوف نماز میرساند. با این کار حسن کمکم رفتوآمد به مسجد برای بچهها عادی شد، و مسجد از غربت درآمد و پاتوق بچههای محل شد. ? حسن مهدیپور بعدها در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد؛ اما بچههایی که ترک موتور گازی او سوار میشدند، امروز مردانی بزرگ و باایماناند که نمیتوانند از مسجد و نماز جماعت دل بکنند. ? قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 72
پایی که در مسجد جا ماند!