موضوع: "(مطالب روز-بیانات رهبری-احادیث"
?رهبر انقلاب، امروز در مراسم سالگرد رحلت امام (ره):
امام یک جذابیتهای شخصی داشت؛ یک جذابیتهایی در شعارهای امام وجود داشت؛ این جذابیتها آنقدر قوی بود که توانست قشرهای مختلف مردم را از جوانها وارد میدان کند.
?امام دارای یک شخصیت بسیار قوی و بسیار مستحکم بود. امام دارای صراحت بود، دارای صداقت بود. همهی مخاطبان امام در گفتهی او احساس صداقت میکردند. امام ایمان و توکلش به خدای متعال در رفتار و گفتار او بهطور مساوی نمایان بود.
?بخشی از جذابیت امام مربوط به اصولی بود که امام ارائه میکرد. ازجملهی چیزهایی که امام به مردم ارائه میکرد اسلام بود؛ اسلام ناب محمدی.
?اسلام ناب یعنی اسلامی که نه اسیر و پابند تحجر است، نه اسیر و پابند التقاط است. امام در دورانی که هم تحجر وجود داشت هم التقاط وجود داشت، اسلام ناب را مطرح کرد؛ این برای جوان مسلمان جذاب بود. ازجملهی مبانی امام، «استقلال»، «آزادی»، «عدالت اجتماعی»، «عدالت اقتصادی» و «بیرون آمدن از چنبرهی سلطهی آمریکا» بود. اینها مبانی امام بود. این ها همه جذاب است. 96/3/14
عرفان امام…
بیست و هشت سال پیش در چنین روزی ودر چنین ساعاتی میلیونها چشم نگران منتظر و دلنگران امامشان بودند….اما ساعتی طول نکشید که اشکها از این چشمها سرازیر شد و بتدریج سیلی از جمعیت با سوز وگداز روانه جماران شدند…جمارانی که صندلی خالی امام زینت بخش آن بود! ….چرا او اینچنین دلها را تسخیر کرده بود؟چرا حتی بعد از گذشت سالها از ارتحالش کسانی که از او خاطره دارند با شنیدن نامش متاثر میشوند؟…شاید یکی از دلایلش این است که معرفت و صداقت اورا دریافته بودند.باورشان است که او چیزی برای خودش نمیخواست و به خودش دعوت نمیکرد.او به “خدا” دعوت میکرد.او خود باور داشت که هیچ موثری جز خدا در عالم نیست و این باور در عمق جانش ریشه داشت.و همه اینها بدلیل عرفان و معرفتش بود.معرفتی که در نوجوانی و از استاد اخلاق فرا گرفته بود.او بخوبی فراگرفته بود که از عالم محسوس باید عبور کرد و به معقول رسید! و در این ارتقای روحی و فکری و نفسانی است که از کثرت جدا میشوی و به وحدت میرسی و دیگر دغدغه کثرت نداری! وقتی توحید را یافتی بی نیاز از شرک میشوی و دست رد به سینه همه نامحرمان میزنی و از همه اسارتها آزاد میشوی.دیگر نه با تطمیع از صحنه خارج میشوی و نه با تهدید هراسان و نه با تزویر مضطرب میشوی! ….واینجاست که میفهمی چرا سالار شهیدان در آن واپسین لحظات غربتش در کربلا وجدانهای خفته را نهیب زد که اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید! یعنی انسانیت کجا رفت؟ مردانگی کجاست؟….واینک سالروز ارتحال آن مرد و آن انسان آزاده است که خوش بر صحنه تاریخ این مرز و بوم درخشید….یادم نمیرود روزهای پس از امام که این اشعار بهمراه آن صندلی خالی اشکها را جاری میساخت:
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای صنم و غصه دوران نرود…
محسن ردگا?
برای دیدن یکی از دوستهای جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امامخمینی(ره) که در شمالیترین نقطۀ تهران است. فکر میکردم از آسایشگاههای مجهز کشور باشد، که نبود! بیشتر، به خانهای بزرگ شبیه بود.
دوستم نبودش. فرصتی شد به اتاقها سری بزنم. اکثرِ جانبازهای آنجا قطعنخاع بودند، برخی قطعنخاع گردنی یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر. بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از دو دست.
و من چه میدانستم جانبازی چیست
و چه دنیایی دارند آنها… .
جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود، پرسید: «کاندیدا شدهای! آمدهای عکس بگیری؟»
گفتم: «نه.» ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
میگفت: «اینجا گاه مسئولی هم میآید، البته خیلی دیربهدیر و معمولاً نزدیک انتخابات!»
همۀ اینها را با لبخند و شوخی میگفت. همصحبتی گیر آورده بود، من هم ازخداخواسته. نگاه مهربان و آرامش به من تسلّی میداد. خیلی زود رفیق شدیم، وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده، من هم بودهام.
پرسیدم: «خانه هم می روی؟»
گفت: «هفتهای دو هفتهای یک روز.» نمی خواست باعث مزاحمت خانوادهاش باشد!
توضیح میداد که خانوادههای همۀ جانبازهای قطعنخاع دیگر بیمار شدهاند. هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند.
پرسیدم: «اینجا چطور است؟»
شکر خدا را میکرد، بهخصوص از کارمندانی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یکجور خودش را بدهکارشان میدانست. یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم: دستش که عملیات والفجر هشت قطع شده بود، نگران هزینههای بیمارستانی بود که نکند زیاد شوند!
گفتم: «بی حرکتِ دستوپا خیلی سخت است. نه؟»
با خنده میگفت: «نه!»
نکتۀ تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد: او که نمیتوانست پشهها را نیمهشب از خودش دور کند، میگفت: «با پشههای آنجا دیگر دوست شده است…» پشههای آنافل را میگفت. «… نیمهشبها که مینشینند روی صورتم و شروع میکنند خون مکیدن، بهشان میگویم کافی است دیگر!» میگفت: «خودشان رعایت میکنند و بلند میشوند، نگاهم را که میبینند.»
شانس آوردم اشکهایم را که سرازیر شده بودند، ندید.
نوجوان بوده، 16ساله، که ترکِش به پشت سرش خورده بود و الان… نزدیک 50 سالش شده بود! سالها بود که فقط سقف بیرنگوروی آسایشگاه را میدید.
آخر من چه میدانستم جانبازی چیست!
صدای رعدوبرق و باران از بیرون آمد. کمک کردم تختش را بیرون سالن بیاوریم تا باران نرمی را ببیند که باریدن گرفته بود. چقدر پله داشت مسیر!
پرسیدم: «آسایشگاه جانبازهای قطعنخاع که نباید پله داشته باشد!»
خندید و گفت: «اینجا ساختمانش مصادرهای است و اصلاً برای جانبازها درست نشده.»
خجالت کشیدم: دیوارهای رنگورورفتۀ آسایشگاه، تختهای کهنه، بوی نم و خفگیِ داخل اتاق ها… هر دقیقهاش چند ساعت برایم میگذشت.
به حیاط که رسیدیم، ساختمانهای بسیار شیکِ روبهرو را نشانم داد که انگار اروپایی بودند. میگفت: «اینها دیگر مصادرهای نیستند. بسیاری از این ساختمانها بعد از جنگ ساخته شده و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاههای جانبازهاست.»
نمیدانستم چه جوابش را بدهم. سکوت کردم.
گفت: «فکر میکنی چند سال دیگر، ما جانبازها زنده باشیم؟»
یکّه خوردم. چه سؤالی بود! گفتم: «چه حرفی میزنی عزیزم. شما سرورِ مایید. شما افتخار مایید. شما برکت ایرانید. همه دوستتان دارند. همه قدر شما را میدانند. فقط اوضاع کشور این سالها خاص است. مشکلات کم شوند حتماً به شما بهتر میرسند.» خودم هم می دانستم دروغ می گویم: کِی اوضاع ما استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهۀ خاص نبوده اوضاع کشور… .
چند دقیقه میگذشت که ساکت شده بود و آن شوخطبعیِ سابقش را نداشت، بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطرههای ریزِ باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی میزد.
کاش شکایتی میکرد.
کاش فریادی میکشید و سبک میشد
و مرا هم سبک میکرد!
یک ساعت بعد،
بیرون آسایشگاه بیهدف قدم میزدم.
از خودم بدم میآمد.
از تظاهر بدم میآمد.
از فراموشکاریها بدم میآمد.
از جنگ بدم میآمد.
از جانبازجانباز گفتنهای عدهای و تبریکهای بیمعنای پشتِ سر همشان، از کسانی که میگویند ترسی از جنگ نداریم، همانها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند و این روزها هم، نه جانبازها را میبینند، نه پدران و مادران پیر شهدا را… . بدم میآمد از کسانی که نمیدانند ستونهای خانههای پُرزرقوبرقشان چطور بالا رفته!
کاش بعضیها بهاندازۀ پشههای آنافلِ آسایشگاه معرفت داشتند و وقتی که میخوردند، میگفتند کافی است.
ما چه میدانیم جانبازی چیست!?
در طی روز و روزه داری به علت گرسنگی، “حرارت بدن"، بالا می رود (به علت خالی بودن شکم، حرارت به خارج بدن،کشیده می شود) و این حرارت در ذوب چربیها، بسیار مفید و دوای درد چاقهاست! البته این گرما، برای روماتیسمی ها نیز مفید است. اما برای لاغرها شرایط متفاوت است. لاغرها باید مراقب باشند، چرا که بدن ایشان گرم می شود و در نتیجه شاید لاغرتر شوند؛ برای جلوگیری از این روند باید از هر چیز که آنها را گرمتر می کند دوری کنند.
ازجمله، در معرض آفتاب شدید قرار نگیرند، غذای پر ادویه نخورند، برای مهزولین (لاغران) حتی دوش سرد و گرم هم ممنوع است ولی دوش ملایم و ولرم، خوب است. غذاها باید آبدار، رطوبی و ملایم باشند. میوه های مصرفی هم در ماه مبارک رمضان نباید خشک باشد مثل برگه هلو بلکه میوه و سبزی تازه استفاده کنند. همچنین بخورهای سرد برای لاغراندام ها، بسیار خوب و مناسب است. خوردن سحری برای افراد لاغر اجباری است! چون گرسنگی زیاد، باعث گرمی بیشتر می شود و این گرما معده را مجبور می کند که رطوبات و اخلاط مفید بدن را پخش کرده و موجب بروز عوارض و بیماری در بدن شود!
در فاصله بین سحری تا افطار و در طول روز، مواردی چون: مسواک، استعمال بوی خوش، خواب نیم روز، بسیار سفارش شده است.
در صورت امکان از “یک ساعت خواب قیلوله"، در طول روزه داری، غافل نشوید. این خواب ،کمک زیادی به کم کردن گرسنگی و ضعف روزه دار می کند. و و ازدیدگاه طب سنتی ایرانی، باعث برگشت رطوبت به بدن و تقویت حرارت غریزی، میشود. همچنین خواب عصر و بعد از نماز ظهر نیز، منجر به تقویت قوای جسمانی روزه دار، میشود. مطالعات جدید، نیز نشان می دهند که خواب قیلوله باعث کاهش فشارخون، کم کردن استرس، تقویت ذهن و بهبود عملکرد شناختی مغز و حافظه شده و مرگ و میر ناشی از بیماری های عروق کرونر را کاهش می دهد.
@
آخرین نظرات