غافل نبودن امیرمومنان (ع) از خود
غافل نبودن امير مؤمنان (ع)
از خود يكي از ياران حضرت علي (ع) ميگويد كه براي كاري به شام رفته بودم. هنگام ظهر براي نماز به مسجد رفتم و گفتم اينجا چه كسي نماز ميخواند؟ گفتند: معاويه. نمازم را فرادا خواندم و در گوشهاي نشستم. معاويه با دار و دستهاش آمد و نماز جماعت براي مردم خواند. وقتي نمازش تمام شد و خواست برود چشمش به من افتاد. آن وقتهايي كه معاويه در مدينه فقير بود، ما دو تا با هم بوديم. او آنموقع كفش نداشت و پابرهنه راه ميرفت.
معاويه نگاهي به من كرد و گفت: فلاني هستي؟ گفتم: بله. گفت: اينجا چكار ميكني؟ گفتم كه كاري داشتم و گذرم به شام افتاد. گفت: با تغيّر گفت بيا به خانه ما برويم! و من هم ترسيدم و دنبال او راه افتادم تا اين كه ما را به كاخ خضرا بردند. يك ساختمان عظيم و داراي قسمتهاي متعدد بود تا اين كه به يك سالن رسيديم. گفت: بنشين! ديدم كه چه پردهها و فرشها و سقفها و چه زيورآلاتي در آنجا بود. نوكر او آمد و گفت غذا حاضر است. پردهاي را كنار زدند و دو نفري رفتيم سر سفرهاي كه به اندازه دويست نفر غذا سر سفره بود! به او گفتم كه بقيه كجايند؟ گفت: بقيه ندارد، من و تو هستيم. گفتم اين كه غذاي دويست نفر است مگر تو چقدر شكم داري؟ گفت من به آشپزخانه گفتهام كه هر روز ظهر و شب انواع غذاهايي را كه در مملكت است سر سفره بگذارند كه هر كدام را كه ميلم بود بخورم. اگر شما حوضهاي قديمي را يادتان باشد آنها از دو طرف به قنات وصل بودند، يعني از يك طرف آب ميآمد و از طرف ديگر رد ميشد و ميرفت. هيچ وقت آب در آنها نميايستاد و همين دليلش بود كه هيچ وقت آبش نميگنديد. هر موجودي كه متوقف از حركت خودش بشود ميگندد و هيچ موجودي هم در قبول گنديدن سريعتر از انسان نيست. به محض اين كه حركت او به طرف خدا متوقف شود تمام وجود او ميگندد. دهانش مركز انواع گناهان ميشود، شكم و شهوتش هم مركز انواع حرامها ميشود، دست و پاي چنين شخصي هم خادم دهن و شكم و شهوتش ميشود و در اين حال هم خودش ميگندد و همه مردم را ميگنداند. قضيه معاويه از اين قرار بود. خلاصه، معاويه غذايي را به من تعارف كرد و گفت بخور! من نصف قاشق از آن را در دهانم گذاشتم و هرچند نفهميدم چه بود اما خيلي خوشمزه بود، چون معاويه دستور داده بود كه از بهترين جاي گوشت گوسفند و از ماهي و از زعفران، شكر و عسل، و از مغز گندم براي او غذا درست كنند. لقمه را از دهانم در آوردم. گريه گلوي مرا گرفته بود و نميگذاشت كه آرام شوم. معاويه گفت: چرا غذا نميخوري؟ گفتم: نميتوانم. گفت: بخور كه بهتر از اين غذا در شام پيدا نميكني! گفتم: نميتوانم. گفت: مگر گرسنهات نيست؟ گفت: خيلي گرسنه بودم، اما الان گرسنگي از يادم رفت. گفت: پس چرا گريه ميكني؟ گفتم: ياد سفره علي (ع) افتادم. روزي به كوفه آمده بودم و زمان حكومت علي (ع) بود. آن روز به مسجد كوفه رفتم و پشت سر محبوبم علي نماز خواندم و چه نمازي ميخواند!
آخرین نظرات