طبيب حقيقي
يكي از عرفاي بزرگ به سختي مريض شده بود و امير شهر به او علاقه عجيبي داشت. امير بهترين طبيب شهر را كه ارمني بود و هميشه زُنّارش به سينهاش بسته بود براي معالجه او فرستاد. البته به او گفت كه اين مريض خيلي قيمت دارد برو و هر طور هست خوبش كن. وقتي پزشك بالاي سر اين عارف رسيد، گفت: اگر خوب شدن تو به قيمت پوست و گوشت خودم هم باشد كه خرجت كنم معالجهات ميكنم. ايشان فرمود: داروي من از اين ارزانتر است، اين كه تو ميگويي خيلي گران است كه ميخواهي گوشت و پوست خودت را خرج من كني كه من خوب بشوم، من با داروي ارزانتر هم خوب ميشوم. طبيب گفت: داروي ارزانتر شما چيست؟ گفت: اي طبيب، اگر شما اين زُنّار را كه به سينهات بستهاي پاره كني و با صاحب عالم آشتي كني من خوب ميشوم. پزشك تعجب كرد و گفت: من قدم در اين خانه گذاشتهام كه به هر قيمتي كه شده تو را خوب كنم و حالا جوانمردي نيست كه به حرف تو عمل نكنم. كمربند را از سينهاش باز و تكه تكه كرد. مريض هم بهتر شد و آرام آرام از رختخواب بيماري بلند شد. طبيب كه كلمه شهادتين را گفت و زنجيرها را پاره كرد و از بند اسارت شيطان و برنامههاي گناه درآمد، اين عارف هم رنگش باز شد و حالش خوب شد. خبر به امير شهر دادند. تعجب كرد و گفت كه من گمان ميكردم طبيب بالاي سر مريض فرستادهام و نميدانستم كه مريض بالاي سر طبيب فرستادهام!
پس هر كداممان بايد بنشينيم و بين خود و خدا فكر كنيم كه مخالفت با وجود مقدس او يعني چه، و دست از مخالفت با او برداريم.
طبیب حقیقی
سلام عليكم
بسيار عالي !
به نكته مهمي اشاره كرديد .
عيدتان مبارك ! موفق باشيد .