قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمار خیمه ها باشی
حکمت این بود روی نی نروی
راوی رنج نینوا باشی
چقدر گریه کردی آقاجان!
مژه هایت به زحمت افتادند
قمری قطعه قطعه را دیدی
ناله هایت به لکنت افتادند
سر بریدند پیش چشمانت
دشتی از لاله و اقاقی را
پس گرفتید از یزید آخر
علم با شکوه ساقی را!؟
کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی بری از یاد
تا قیامِ قیامت آقاجان
خیزران را نمی بری از یاد
خون این باغ، گردنِ پاییز
یاس همرنگ ارغوان می شد
چه خبر بود دورِ طشت طلا
عمه ات داشت نصفِ جان می شد
کاش مادر، تو را نمی زایید!
گله از دستِ زندگی داری
دیدن آب، آتشت می زد
دل خونی ز تشنگی داری
تا نگاهت به دشنه ای می خورد
جگرت درد می گرفت آقا
تا جوانی رشید می دیدی
کمرت درد می گرفت آقا
جمل شام پیشِ رویت بود
خطبه ات تیغ ذوالفقارت بود
“السلام علیک یا عطشان”
ذکر لب های روضه دارت بود
پدرت خواند از سر نیزه
تا ببینند اهل قرآنید
عاقبت کاخ شام ثابت کرد
که شما مردمی مسلمانید!
سوخت عمامه ات، بمیرم من
سوختن ارثِ مادری شماست
گر چه در بندی از تو می ترسند
علتش خویِ حیدری شماست
خون خورشید در رگت جاری
از بنی هاشمی، یلی هستی
دست های تو را به هم بستند
هر چه باشد تو هم علی هستی
کاش می مُردم و نمی خواندم
سر بازارها تو را بردند
نیزه داران عبای دوشت را
جای سوغات کربلا بردند
شاعر : وحید قاسمی
آخرین نظرات