نازم آن آموزگاری را که در یک نصف روز / دانشآموزان عالم را همه دانا کند ابتدا قانون آزادی نویسد بر زمین / بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا کند . . .
موضوع: "شعر"
باران نمی بارد ولی دلها چه بارانیست لیلای من سردر گریبانست وزندانیست دنیا شده طوفانیُ ابری نمی بینم این ابر خونی را نشان از مرگُ ویرانیست از همدلی ها بوی همدردی نمی اید شهری پر از غوغا ودر خواب زمستانیست تنها رسیدن ها چرا این روزها خوب است با هم رسیدن ها در این دنیا به پایانیست نان سر سفره چرا آغشته با خون است در پشت سر شمشیر تیزُ جنگ میدانیست معیار عقلُ عدلُ حق دارد تناقض ها بر درد هاوزخم ها داروی شیطانیست اندیشه ها از سیل ها سر چشمه میگیرد این نکته ها از دست این دنیای طوفانیست اقا تو این هارا دراین دنیا چه می نامی هنگام ظاهر گشتن از غوغای پنهانیست رضا تیموری طالب
من نه مسکینم اگر هیچ ندارم آنم
مگر امروز درین شهر بلا مهمانم
حاصل عمر بدم با ستمی پس دادم
در خیالم که ازین قافله جا می مانم
هر که را خوبُ بد خود بسرش می اید
پی همسایه نباشم که از او میدانم
اگرم باز به مردم چه رسانم روزی
هر چه را می دهم از دست دگر بستانم
رضا تیموری طالب
م ابا سر همه رفتند به پابوسی “بی سر"… یک “بی سر و پا” مانده به امید اشاره… اللهم الرزقنا حرم اباعبدالله…..
یاعلی مدد
پرسیدم از علامه ای مقصودت از تحصیل چیست؟
گفت: باشد اعتباری، در حرم خاکم کنند.
آخرین نظرات