همه مشغول صحبـت بودنـد که یکدفعـه
از پنجـره اتاق یـک نارنجـک به داخل پـرت شد!
دقیقا وسط اتـاق افتـاد، از تـرس رنگم پریـد،
سـرم را در بین دستانـم قرار دادم
و به سمت دیـوار چمباتـه زدم !
بـرای لحظاتـی نفس در سینـهام حبـس شـد،
بقیـه هم ماننـد من هر یک به گوشـهای خزیـده بودنـد.
لحظات به سختـی میگذشـت اما صـدای انفجـار نیـامد!
خیـلی آرام چشمانـم را بـاز کردم،ا
ز لابـهلای دستانـم نـگاه کردم.
از صحنـهای که میدیـدم خیـلی تعجـب کـردم
با چشمانـی که از تعجب بـزرگ شده بود
گفتـم: آقـا ابراهیــم!
بقیـه هم با رنـگ پریـده وسط اتـاق را نگاه میکردنـد.
صحنه بسیـار عجیبـی بـود،
در حالی که همه ما بـه گوشـه و کنـاری خزیده بودیم
ابراهیـم روی نارنجـک خوابیـده بـود !
در همین حیـن مسئول آموزش وارد اتـاق شد
و با کلی معـذرت خواهـی گفت : خیلی شرمنـدهام،
این نارنجک آموزشی بـود،
اشتبـاهی افتاد داخل اتـاق!
???? کتاب سلام بر ابراهیـم ص ۱۲۹
آخرین نظرات