شب سردی بود. سوز و سرما، تا مغز استخوان نفوذ میكرد.
وسایل و تجهیزات ما اندك بود.
هركاری میكردیم كه كمی گرم شویم، فایدهای نداشت. پتوهای نازك و اندك، توان مقابله با آن سرمای شدید را نداشت. شهید كلهر، آن موقع، یك كلیهاش را از دست داده بود وتازه مدتیبود كه جراحاتش بهبود یافته بود. با این حال، توان و قدرت سابق را نداشت وگاهی ضعف وسرما بر اوغلبه می كرد.
آن شب سرد، همه كنار هم بودیم.
بالاخره پس از مدتی، یكی، دو پتو
به ما رسید. پتوهای كوچك و نازكی كه هیچ كدام برای قامت رشید شهید كلهر، اندازه نبود.
من و بچهها، به زورپتویی را به دور بدن شهید كلهر بستیم و پتوی دیگر را به حاج علی فضلی دادیم. هر كسی میخواست، پتو را به دیگری بدهد. خلاصه پس از كلی حرف و بحث، پتوها را تقسیم كردیم. خستگی و سرما بالاخره كار خودش را كرد و كمكم پلكهای ما روی هم افتاد…
نیمههای شب، از شدت سرما از خواب پریدم. با این كه پتویی رویم بود؛ اما هنوز میلرزیدم.
پتو، همان پتویی بود كه روی حاج یدالله كلهر كشیده بودیم. او در گوشهای، از سرما و دردهای
جسمی میلرزید. و مشغول مناجات با خدا بود.
کتاب آشنا با موج
آخرین نظرات