حبیب بر حبیب
? داستانِ کوتاه ?:
? حبیب بر حبیب
ذوالنون مصری گفت در بلاد شام سیر می کردم.
به روستایی رسیدم و ناگاه تنی چند از اهل آن روستا را دیدم.
وقتی به آنان نزدیک شدم، بنده سیاهی را دیدم که مردم دور او را گرفته و به او می خندیدند.
آن بنده سیاه به من نگاه کرد و گفت ای ذوالنون، قدر خدا را بشناس و بر خدا منت نگذار که حبیب بر حبیب منت نمی نهد.
سپس به آسمان نگریست و گفت ای نهایت همت عارفان، اگر تو را شناخته ام از مواهب تو بوده و اگر سپاست گفته ام از نعمت تو بوده است.
از حال او پرسیدم.
گفتند دیوانه ای است که هر چهل روز یک بار غذا می خورد و با مردم آمیزش ندارد و با کسی صحبت نمی کند.
منبع: بحرالمعارف، جلد 2، صفحه 365
آخرین نظرات