زينب عليها السلام که چنان ديد از جا برخاست و دستهاي خود راحلقهوار بهگردن امام سجادعليه السلام انداخت و گفت: ياابنَ زِيادٍ! حَسْبُکَ مِنْ دِمائِنا… وَاللَّهِ لااُفارِقُهُ فَاِنْ قَتَلْتَهُ فَاقْتُلْني مَعَهُ [ اي پسر زياد! اين اندازه خون که از ما ريختهاي تو را بس است… بهخدا سوگند من از او جدا نخواهم شد تا اگر او را بکشي مرا هم با او به قتل رساني!] پسر زياد لختي به آنمنظره رقتبار نگاه کرد و گفت: پيوند خويشي عجيب است. به خدا سوگند اين زن را چنان ديدم که براستي حاضر است (براي حفظ جان برادر زادهاش) با او کشته شود! آنگاه دستور داد زينالعابدينعليه السلام را رها کنند و از قتل آنحضرت صرفنظر کرد. بدين ترتيب زينب عليها السلام براي چندمين بار جان امامعليه السلام را حفظ کرد و خود را سپر او قرار داد. بر اساس روايتي ديگر ، امامعليه السلام بهحضرت زينب فرمود: اُسْکُتي يا عَمَّتي حَتّي اُکَلِّمَه ! [ عمه جان! خاموش باش تامن جوابش را بگويم!] آنگاه خطاب به پسر زياد فرمود: اَبِاالقَتْلِ تُهَدِّدُني؟ اَما عَلِمْتَ أنَّ القَتْلَ لَنا عادَةٌ وَ کِرامَتُنا الشَّهادَة !! [ آيا مرا تهديد به قتل ميکني؟ مگر نميداني که عادت و روش ما کشتهشدن (در راه حق و فضيلت) است و شهادت افتخار ماست؟!]
? دانشنامه زینبیه
آخرین نظرات