تو قوم يونس (ع)
يونس (ع) وقتي از ميان مردم رفت و مردم ديدند كه حرف او درست بوده و ابر سياهي كه حامل عذاب است آسمان شهرشان را پر كرده، دنبال او دويدند ولي او را نيافتند، چون جگر او را سوزانده بودند. هرچه ميگفت گناه نكنيد به او ميخنديدند و او هم از شهر دور شده بود. مردم سپس به در خانۀ يك عالم مؤمن رفتند و گفتند بمانيم و نابود شويم يا راه ديگري هست؟ آن عالم گفت: توبه كنيد و بمانيد. گفتند: ابر بالاي سر ماست. گفت: پايينتر هم كه بيايد، با توبه آن را رد ميكنيم. سپس به آنان گفت: اكنون كه يونس نيست به خدا پناه ببريد و زاري و تضرع كنيد، شايد بر شما ترحّمي فرمايد.
پرسيدند: چگونه به خدا پناه ببريم ؟ آن عالم فكري كرد و گفت: فرزندان شيرخواره را از مادرانشان جدا كنيد و حتي بين شتران و بچههايشان و گوسفندان و برهها و گوسالهها و مادهگاوها تفرقه بيندازيد و در ميان بيابان جمع شويد و اشكريزان از خداي آسمانها و زمين و درياهاي پهناور طلب عفو و بخشش كنيد. مردم به دستور آن عالم عمل كردند و منظرهاي بسيار تاثرانگيز ايجاد شد. اطفال شيرخوار گريه ميكردند و پيران كهنسال هم صورت بر خاك گذاشته بودند و اشك ميريختند. صداي حيوانات و اشك و آه قوم يونس به هم آميخته شد و رحمت بي انتهاي پروردگار جهان بر سر آنها سايه افكند و در پي اين صحنه، عذاب نازل شده برطرف گرديد و به جانب كوهها روانه شد.
خدايا ما هم امشب مانند گداها به در خانهات آمدهايم و خودت فرمودهاي كه گدا را رد نكنيد، پس ما را بپذير و از گناهانمان نجاتمان بده!
و از گناهانمان نجاتمان بده!