سلام. خوبى؟ … خستهام از «خوبيم و جز دورى تو ملالى نيست». خستهام از نامههاى «اينجا هوا خوبست و …» يا «خبرت دهم، اسماعيل دانشگاه قبول شد …» عادت كردهايم كه بگوييم منتظريم. عادت كردهايم بعد از هر صلواتمان بگوييم: «… وَ عَجِّل فَرَجَهُم» يا اينكه بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانيم. حتى از روى عادت براى سلامتى امام زمان (عج) صلوات نذر مىكنيم. به نبودنش، به نيامدنش، به انتظارمان عادت كردهايم. آنقدر در اين آخرالزمان در فتنه غرق شدهايم كه يادمان رفته مدينه فاضله يعنى چه؟ انگار عادتمان شده كه هر روز، خبر يك قتل، يك تصادف مرگبار يا يك سرقت را بشنويم. مثل اينكه اگر پنجشنبهها منتظر نباشيم، يكى از كارهاى روزمرهمان را انجام ندادهايم. يا فكر مىكنيم اگر صبحهاى جمعه در مراسم دعاى ندبه شركت نكنيم، از دوستانمان عقب ماندهايم. آخرين بارى كه صبح جمعه بيدار شديم و از اينكه «او» نيامده بود، دلمان گرفت؛ كى بود؟ عزيزى مىگفت: «خيلى وقتها منتظريم. منتظر تلفن كسى كه دوستش داريم، يا نامهاى كه بايد مىرسيده و نرسيده؛ يا كسى كه بايد مىآمده. چندبار از اين دست انتظارها براى آن كسى كه مدعى انتظارش هستيم، داشتهايم؟ … يك جاى كار مىلنگد.» راست مىگفت. يك جاى كار مىلنگد … چند روز قبل، مرد نابينايى را ديدم كه كنار خيابان ايستاده بود. نه به ماشينهايى كه برايش بوق مىزدند توجه مىكرد، نه به آدمهايى كه مدام به او تنه مىزدند. پسركى كنارش ايستاد. زير گوش پيرمرد چيزى گفت و او سرش را به علامت جواب مثبت تكان داد. و بعد، پسرك با نرمى زير بازوى پيرمرد را گرفت تا او را از خيابان بگذراند. به وسط خيابان كه رسيده بودند، ديدم لبهاى پسرك مدام تكان مىخورد و بر لبهاى پيرمرد هم لبخندى نشسته. خيابان شلوغ بود و چند دقيقهاى طول كشيد تا از عرض آن گذشتند. و در اين مدت پيرمرد و پسرك جوان با هم صحبت مىكردند و مىخنديدند. به سمت ديگر خيابان كه رسيدند، پيرمرد دست پسر را از بازويش جدا كرد و به سرعت به سمت لبهايش برد و بوسيد … پسرك مات و مبهوت به پيرمرد كه عصازنان دور مىشد، خيره شده بود … من هم مات شده بودم. پس از چند لحظهاى كه به جاى خالى پيرمرد خيره شده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشينها و همهمه مردم، به من فهماند كه در دنياى بىرحم اين زمانه، پيرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسيده، دست كمك به همنوع، دست «بنىآدم اعضاى يكديگرند» را … مىبينى چقدر در آخرالزمان غرق شدهايم؟ از اين روزهاى روز مرگى، از روزهايى كه با ديروز و فردايمان تفاوتى ندارند، خستهام … چند وقت قبل ـ جايت خالى ـ ميهمان امام رضا (ع) بودم. يكى از شبها، با حال و هواى غريبى، گيج و منگ، تن به سينه سرد ديوار داده، به ضريح چشم دوخته بودم. دخترى كنارم نشسته بود. چادرش را تا روى صورت كشيده بود و با خود زمزمه مىكرد: «يا وجيها عنداللّه، إشفع لنا عنداللّه» يكنفر بلندبلند صلوات مىفرستاد و كسى آن طرفتر خوابيده بود… از سمت ديگر ضريح، حدود 20 جوان، در حالى كه هر كدام گل سرخى در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضريح حركت مىكردند، يكصدا شروع به خواندن كردند: «اى خداى من اومدم دعا كنم اى خدا منم دارم در مىزنم از ته دلم تو رو صدا كنم يه شب اومدم به تو سر بزنم …» با همين نواى دلنشين تا نزديك ضريح آمدند و ايستادند؛ دست بر سينه و سرشار از حس احترام: «… اومدم امشبو منت بكشم هميشه كرامت از بزرگتر است چه كنم، خيلى خجالت مىكشم پيش تو دست پر اومدن خطاست.» همه آدمها مىگريستند، همه آنهايى كه خواب بودند و يا بيدار …» تضرع عاشقانهشان كه به پايان رسيد، گلهايشان را به ضريح هديه دادند و رو به قبله، با دستانى سوى آسمان رفته، نشستند: «اللّهُمَّ كن لوليّكء الحجةبن الحسن …» نمىدانم چرا نام زيبايش، گونههايم را نيلوفرى كرد … دعاى فرج كه تمام شد، برخاستند و با بغضى غريب شروع به زمزمه كردند: «اباصالح! التماس دعا هر كجا رفتى ياد ما هم باش! نجف رفتى، كاظمين رفتى، كربلا رفتى، ياد ما هم باش! مدينه رفتى به پابوس قبر پيغمبر، مادرت زهرا … و دور شدند. ناخودآگاه نيمخيز شدم. مىخواستم دنبالشان بروم، بگويم: «ببخشيد آقاى محترم! شما يك مرد ميانسال را نديديد؟ مىگويند نشانش يك خال هاشمى است و يك شال سبز. شنيدهام مانند جدش، يتيمان را از محبت سيراب مىكند و همچون سيدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانى كه همه آدمها، همه اديان، موعود مىنامندش… ببخشيد ! شما محبوب مرا نديدهايد؟»
شما محبوب مرا ندیده اید!!؟
سلام دوست عزیز.
متن ادبی خیلی قشنگیه
یکی از آثار ارسالي به جشنواره طوبي است ازخانم ندا آسماني
اللهم عجل لولیک الفرج