اربعین
بر پای گُل از خار ستم، آبله پیداست
سر سلسلهای را اثر سلسله پیداست
از فرش الی عرشِ خدا، ولوله پیداست
در وادی خونین بلا، قافله پیداست
دارند همه از شرر داغ، چراغی
خیزید كز این قافله گیریم سراغی
این قافله، رو كرده به بیتالحرم عشق
كوبیده به میدان اسارت، علَم عشق
گفته است بلیها به بلاهای غم عشق
از بهر طواف حرم محترم عشق
احرام همه جامه خونین اسارت
كردند به خوناب جگر غسل زیارت!
از شیون این قافله؛ پُر، دامن صحراست
آوای جرس را خبر از ناله زهراست
بر گوش دلم زمزمه زینب كبری است
فریاد شهیدا و غریبا و حسیناست
از گریه، گلوی من رنجور گرفته
این كیست كه با “یا ابتا” شور گرفته؟
بر خیز، سرودی ز غمِ تازه بخوانیم
برخیز، شرار غم دل را بنشانیم
برخیز، كه خود را به اسیران برسانیم
برخیز، كه گُل در ره سجّاد فشانیم
بالای سرش آیه تطهیر بگیرم
گلبوسه ز زخم غُل و زنجیر بگیریم
مولا چو نظر كرد حبیب پدرش را
قدّ خم و سوز دل و اشك بصرش را
سوزاند دوباره شرر غم، جگرش را
بگذاشت روی شانه آن پیر، سرش را
كای گلشن وحی از نفَست بوده معطّر
افسوس كه یك باغ گل از ما شده پر پر
جابر، نتوان گفت چه آمد بسر ما
كز جور خزان ریخت همه برگ و بر ما
غلطید بخون، پیكر پاك پدر ما
شد قاتل او با سر او همسفر ما
ما، زخم زبان در ملاء عام شنیدیم
بی جرم و گنه، از همه دشنام شنیدیم
دشمن، همه جا خنده به زخم جگرم زد
در شام بلا، سنگ به فرق پدرم زد
با كعب سنان، گاه به تن گه به سرم زد
سیلی به رخ خواهر نیكو سیرم زد
دیدم اثر سیلی، بر روی سكینه
یاد آمدم از فاطمه و شهر مدینه!
بگذشته چهل شب كه خموش است چراغم
هر لحظه غمی آمده از ره به سراغم
من، لاله خونین دلِ هفتاد و دو داغم
یك لاله نه، یك غنچه نمانده است به باغم
این قافله در وادی غم راه سپارند
غیر از من مظلوم، دگر مَرد ندارند
ناگاه به اركان فلك، زلزله افتاد
در عرش ز فریاد ملك، غلغله افتاد
ارواح رُسل، یكسره در ولوله افتاد
بر قبر شهیدان نگه قافله افتاد
چون برگ خزان از شجر خشك فتادند
بر خاك شهیدان، گل رخسار نهادند
طفلان؛ عوض جامه، دل خویش دریدند
سیلی زده بر صورت و فریاد كشیدند
با گریه، از این قبر به آن قبر دویدند
بر گرد قبوری كه چهل روز ندیدند
بر طرّه آغشته به خون، مُشك فشاندند
خود را به روی خاك كشاندند، كشاندند
میخواست كه جان از تن اطفال بر آید
می رفت كه عمر همه با هم به سر آید
دلها همگی خون شده از دیده بر آید
عاشور دگر گردد و شور دگر در آید
سر تا به قدم، آتش افروخته بودند
گر اشك نمیكرد مدد، سوخته بودند
زینب كه بهار غم از آن باغ خزان داشت
در پیكر آن وادی، هفتاد و دو جان داشت
تیر اَلَمش بر جگر و قدّ كمان داشت
بهر لب خشك شهد
آخرین نظرات