پس از درگذشت پدر، پسر مادرش را به خانه سالمندان برد وهرلحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تاقبل از اینکه مادرش از دنیا برود ،اورا ببیند.
از مادرش پرسید:مادر چه میخواهی برایت انجام دهم ؟
مادر گفت :از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند ویخچال غذاهای خوب بگذاری ،چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
آخرین نظرات