دلنوشته ای برای استاد
حرفِ عشق که در میان باشد اوضاعِ دلت به هم میریزد،واژهها گم میشوند.دلت میخواهد فقط چشم برهم بگذاری و چهرهیِ معشوق را نه یک بار بلکه هزاران بار در خیالت به تماشا بنشینی.
سخت است از یار گفتن و چه سخت تراست از معشوق نوشتن؛میمانی!حیران میگردی!کدام دلیلِ دلبریش را به وصف بکشانی…
واژهها چنان بهم میریزند که مغزت سوت میکشد ودلت بیشتر از دستت میلرزد…
وصفش نتوان کشید حضرتِ یار را
رنج بیهوده بَرند نقاش و فیلسوف واین جمعِ هنرمند
سخت است قطره زِ بیکرانیِ اقیانوس سخن گوید؛سخت تر از آن این است که شاگرد وصفِ استادش بگوید.
استادم،ای جمعِ خَصایل به نِکویی همه در پنجهِ تو
همه افتخارِ من واین جمع بُوَد شاگردیِ تو
قسم به آیهیِ نون والقلم که قلمم قاصرماند از وصفِ مهربانیِ تو
من بویِ بهشت میبویم از زیرِ پایِ تو
این یعنی؛ تو مادرِ منی،منم دخترِ تو
ای جان بفدایِ واژگانی که بگویم،که بنویسم همه در وصفِ تو
مادرم؛استادم…فرزندِ زهرا،به جدت قسم که از اعماقِ دلم،رخصت میخواهم از محضرِ تو
به نیابت زِ همه بوسه زنم بردستِ مهربانِ تو
رزوت مبارک مادرِ من(استادم)
به قلم سیده زینب موسوی(طلبه مدرسه علمیه الزهرا(س) شوش)
آخرین نظرات