موضوع: "(مطالب روز-بیانات رهبری-احادیث"
? شما جوانان نگذارید این احساس شیرین امیدواری به آینده در شما زائل شود
?رهبرانقلاب: امروز ملت ما با تکیهی بر تاریخ مشعشع خود، با تکیه بر استعدادهای درونی خود و با تکیه بر اسلام و ایمان - که امروز سخن نو برای بشریت دارد - دیگر خودش را یک ملت عقبمانده نمیداند، خود را باور دارد.
?این همان چیزی است که همت ملی را برمیانگیزد، مردم را برای رسیدن به قلههای پیشرفت آماده میکند و آنها را تشویق میکند.
?عرض من به شما برادران و خواهران، بخصوص به شما جوانان این است که نگذارید این احساس شیرین امیدواری به آینده در شما زائل شود. 86/10/15
رفتار بزرگان اخلاق و عرفان ڪہ مقبول بزرگان حوزہ علیمہ هستند، معیار ارزش هاے ما و بیانگر سیرہ نبوے و علوے است اگر غیر رفتار غیر ارزشے از عالمان دینے در اعتماد آنها بہ افراد غیرارزشے، فضاے بیرونے یا سایبرے دیدیم با احتیاط بہ آنها نزدیڪ شویم چرا ڪہ ممکن است شما را بہ بیراهہ رهنمون کنند.
امشب توفیقے دست داد نماز آیت اللّہ ناصرے اصفهانے این استاد اخلاق بزرگوار رفتم.
نورانیت ایشان یادآور معنویت آیت اللّہ بهجت (ره) است و مسجد ایشان همان صفاے مسجد آیت اللّہ بهجت را دارد.
بعد از نماز با گروہ زیادے همراہ ایشان رفتیم تا سوار پیڪان سادهاے شوند و بہ منزل بروند.
قبل از سوار شدن دختر جوان مانتویے با حجاب بد خودش را بہ ایشان رساند و گفت: مےخواهم در رابطہ با موضوعے با شما خصوصے صحبت ڪنم. ایشان فرمودند: در رابطہ با چہ موضوعے؟ دختر جوان گفت: اگر اجازہ دهید مےخواهم خصوصے شما را ببینم و آن را بگویم.
استاد فرمودند: فردا صبح بہ دفترم تماس بگیرید. دختر رفت.
وقتی آیتاللہ ناصری خواستند سوار پیڪانے ڪہ منتظرش بود شوند، صداے نازڪ دختر توجہ او و همہ را جلب ڪرد: «استاد! استاد! این دو شاخہ گل را از من قبول مےڪنید؟» استاد در حالے ڪہ سرشان پایین بود، با احترام گفتند: نہ خیر.
با این حال این دختر دانشجو با حرمت پدرگونہ اے کہ براے ایشان قائل بود از ایشان نرنجید.
تحلیل داستان:
روابط دو نامحرم را باید از الگوهاے دینے یاد بگیریم.
قصد آیت اللہ ناصرے بےحرمتے بہ این خانم نبود، ولے این خانم باید بدانند ڪہ تقدیم گل بہ نامحرم محبت بہ او نیست.
پیامبر در مسجدے معتکف بودند هوا تاریڪ بود ڪہ خانمے بہ دیدار ایشان آمدہ بود و با هم گفتگو مےکردند. فردے آنها را دید پیامبر او را صدا زدند و گفتند ایشان صفیہ همسرم است.
او گفت ما بہ شما شڪ نداریم و گمان بد نمےبریم.
پیامبر فرمودند انسان نباید خود را در موضع تهمت قرار دهد وسوسہ شیطان مانند خون در رگها جریان دارد.
تبلیغ اسلامے با تبلیغ مسیحے فرق دارد در تبیلغ مسیحیت سیاہ لشڪر درست ڪردن مهم است ولے در تبلیغ اسلامے باورهاے عقلے و قلبے محڪم.
در تبلیغ مسیحیت براے رسیدن بہ اهداف خود از شوخے با نامحرم، مشروب و رقص و… ڪمڪ مےگیرند.
هرگز نباید براے ترس از برچسب متحجّر یا اُمّل خوردن، بیش از ضرورت شرعے با نامحرم سخن بگوییم.
تا مےتوانیم باید خود را از موضع تهمت دور ڪنیم.
متأسفانہ در رسانہ اسلامے ما مجرے و خبر نگار زن را عمداً براے مردان بہ ڪار مےگیرند. یڪے از ڪارشناسان خانم سمت خدا شرط ڪردہ بودند درصورتے در برنامہ حاضر مےشوند ڪہ مجرے خانم باشد.
الگوهاے دینے ڪہ بہ دیگران سرمشق میدهند باید دقت زیادے بہ رفتار و گفتار خود ڪنند.
مشهور است بانو مجتهدہ امین، حتے هنگام تدریس بہ خانمها، حجاب ڪامل داشتند. خانمها گفتند ڪہ اینجا نامحرمے نیست!؟ ایشان فرمودند: اگر این جا تمرین و مراقبت ڪنیم بیرون از ڪلاس بهتر و موفق تر عمل مےڪنیم.
وقتے آیت للّہ ناصرے ڪہ استاد اخلاق هستند و ڪهنسال، با نامحرم اینگونہ محتاط برخورد مےڪنند، جوانان باید خیلے دقت بیشترے ڪنند.
در اصول ڪافے آمدہ است: «حضرت علے (علیہ السلام) بر زنان سلام مےڪرد ولے ڪراهت داشت ڪہ بر زنان جوان سلام نماید، و مےفرمود: نگران هستم از این ڪہ از صداے آنها خوشم بیاید و این ڪار ضررش براے من بیش از ثواب آن باشد». البتہ احتمالاً این تفاوت در رفتار ایشان و پیامبر، با این ڪہ هر دو معصوم هستند، بہ دلیل اختلاف سن یا ناپسند دانستن متعارف مردم باشد.
علاقہ معنوے بدون مفسدہ بہ استاد اخلاق داشتن، گناہ نیست.
این محبت از محبت ها جداست
حُبّ محبوب خدا حُبّ خداست.
?محمدحسین قدیرے، ماهنامہ خانہ خوبان
? نوشتهای از ژیلا بنییعقوب در رابطه با خانواده شهید جهانآرا
خیلی جوان بودم. خرداد 76 را تازه پشت سر گذاشته بودیم. سردبیری همشهری گفت با خانواده شهدا مصاحبه کنم، به مناسبت بزرگداشت هفته جنگ. خیلی زود خانواده محمد جهانآرا را انتخاب کردم، همیشه برایم جذابیت داشت، نمیدانم چرا؟ شاید به خاطر آهنگ ممدنبودی.
خانه محقر، ساده و فقیرانهشان حوالی میدان گرگان بود. آنروز هم مادر محمد به پرسشها پاسخ میداد بود هم خالهاش که او هم در زمان شاه مثل محمد زندانی بود، خاله محمد بیشتر از مبارزات محمد و برادرش در زمان شاه میگفت و مادرش از روزهای بعد از انقلاب. میدانستم سه شهید دارند. محمد که فرمانده سپاه خرمشهر بود، علی که در زندان شاه و زیر شکنجه ساواک شهید شده بود، محسن که در خرمشهر اسیر و مفقودالاثر بود. به دیوار روبرو که نگاه کردم نه عکس سه نفر که عکس چهار نفر را دیدم. مادرش تا دید به عکسها نگاه میکنم، آهی بلند کشید و گفت: «آنیکی حسن است، دانشجوی پزشکی بود. سال شصت در تظاهرات سازمان بازداشت شد، همان روز که بازداشت شد محمد آمد خانه و به من گفت توی یک ساک برایش لباس و وسایل ضروری بگذارم. گفت که نگران نباش. ما همه میدانیم حسن هیچ کاری نکرده جز خواندن روزنامه و شرکت در چند تظاهرات. زود آزاد میشود.
مادر جهان آراها تند و تند از حسن میگفت. من از محمد و بقیه پسرهای شهیدش میپرسیدم و او از حسن میگفت. انگار دلش میخواست بیشتر از پسری حرف بزند که حرف زدن از او ممنوع بود: «همه بچه هام خوب بودند اما حسن از همه خوبتر و باتقواتر بود.» با خودم گفتم شاید این ممنوع بودن نامش او را در چشم مادر اینهمه عزیزتر کرده» به چهار تابلوی کنار هم نگاه کرد و گفت: «هر بار از بنیاد شهید میآیند و میگویند عکس حسن را بردارید. بنیاد شهید زیاد مهمان ایرانی و خارجی به خانه ما میآورد. به مهمانان میگویند اینها خانواده سه شهید هستند. به ما میگویند اگر عکس حسن هم باشد درباره او چه میخواهید بگویید؟
بارها اشک توی چشمانش جمع شد. گفت: «حتی نمیگذارند عکس پسرم را به دیوار بزنیم، برای من هر چهارتا پسرم هستند، چرا عکس یکی را بردارم؟» دلش پر از حرفهای ناگفته بود، پر از غصه: «ناراحتیام بیشتر از این است که اگر میخواستند پسرم را اعدام کنند چرا نزدیک هفت سال در زندان نگهش داشتند، زندانِ خیلی سختی بود، میگفت توی سرمای زمستان باید با آب سرد حمام میکردند، میگفت که…» بغض داشت و حرف میزد: «من میدانم پسرم بیگناه بود، محمد هم میدانست. همش میگفت مادر غصه نخور. حسن بیگناه است، روزنامه خواندن که جرم نیست. محمد شهید شد و ندید برادرش که بیگناه بود و هشت سال حکم زندان داشت بعد از هفت سال اعدام شد.»
مادر جهانآرا تند و تند حرف میزد، از پسرهایش، از شهیدانش. بیشتر از همه از حسن. میگفتم: مادر، اجازه نمیدهند این حرفهای شمارا چاپ کنم. میگفت برای خودت میگویم. نمیتوانی بنویسی اما میتوانی برای چند نفر تعریف کنی.
پدر کمی حرفهای همسرش را گوش داد و بیهیچ حرفی بلند شد و رفت. انگار مغازه کوچک بقالی داشت همان اطراف و زندگیشان از همان میگذشت. زندگیشان بیشازحد ساده و محقر بود. سهمشان از زندگی و انقلاب همین چهار پسر بود که جز محمد کسی از سه نفر دیگر حرفی نمیزد.
سکوت پدر بدجور سنگین بود. انگار دلش نمیخواست دراینباره حرفی بزند، شاید حتی نمیخواست حرفهای همسرش را بشنود که بلند شد و رفت. پدر جهان آراها که رفت، مادر گفت: «پدرشان برای نجات حسن همهجا رفت. پیش هرکس که دستش رسید، بهشان میگفت سه پسرم در راه انقلاب شهید شدند، شما اینیکی را به ما ببخشید. اما هیچکس قبول نکرد، هیچکس. کاش پسرم را همان اول اعدام میکردند که رنج هفت سال زندان را نمیکشید. مگر پسرم به زندان محکوم نبود چرا کشتندش؟» بعدها در خاطرات آیتالله هاشمی رفسنجانی خواندم پدر جهان آراها نزد او نیز رفته بود. هاشمی نوشته بود نتوانستم برایش کاری کنم.
مادر محمد حرف میزد و من یادداشت برمیداشتم، یادداشتهایی که میدانستم جایی در همشهری و هیچ روزنامه دیگری ندارد. اما یادداشتها را نگه داشتم، به مادران جهانآرا قول داده بودم برای دیگران تعریف کنم. (وبسایت نویسنده)
آخرین نظرات