موضوع: "حکایت"
رضایت امام معصوم یا مردم؟!!
امام رضا علیه السلام به یونس بن عبدالرحمن فرمودند:
«یَا یُونُسُ فَمَا عَلَیْکَ مِمَّا یَقُولُونَ إِذَا کَانَ إِمَامُکَ عَنْکَ رَاضِیاً… یَا یُونُسُ وَ مَا عَلَیْکَ أَنْ لَوْ کَانَ فِی یَدِکَ الْیُمْنَى دُرَّةٌ ثُمَّ قَالَ النَّاسُ بَعْرَةٌ أَوْ بَعْرَةٌ وَ قَالَ النَّاسُ دُرَّةٌ هَلْ یَنْفَعُکَ شَیْئاً فَقُلْتُ لَا فَقَالَ هَکَذَا أَنْتَ یَا یُونُسُ إذَا کُنْتَ عَلَى الصَّوَابِ وَ کَانَ إِمَامُکَ عَنْکَ رَاضِیاً لَمْ یَضُرَّکَ مَا قَالَ النَّاسُ»
? بحارالأنوار ج٢ ص66، ح5
? ای یونس! وقتی امام تو از تو راضی باشد، تو را چه باک که مردم درباره تو چه میگویند… ای یونس! اگر در دست تو طلا باشد و مردم تصور کنند که کلوخ ـ و سنگ و خاک و پشکل ـ است، آیا قضاوت مردم، ارزش طلا را مىکاهد؟
گفت: خیر.
حضرت فرمود: اگر در دست تو، کلوخی باشد و مردم بگویند که در دست تو طلا است، آیا داوری مردم به آنچه که در دست توست، قیمت میدهد؟
گفت: خیر.
فرمود: یونس! اگر امام عصرت از تو راضى بود و تمام دنیا با تو بد باشد، نباید تأثیری در روحیه تو بگذارد. چون قضاوت مردم، قیمت و ارزش تو را پایین نمى آورد.
?قومی که عمر جاوید خواستند
در روزگاران گذشته، قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند: از خداوند بخواه مرگ را از میان ما بردارد. آن پیامبر دعا کرد و خداوند استجابت فرمود و مرگ را از میان آنان برداشت. با گذشت ایام، به تدریج جمعیت آنها زیاد شد، به طوری که ظرفیت خانه ها گنجایش افراد را نداشت. کم کم کار به جایی رسید که سرپرست یک خانواده صبح زود از خانه بیرون می رفت تا برای پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر افراد تحت تکلفش، نان و غذا تهیه و به ایشان رسیدگی کند. این مسئله موجب شد که افراد فعال، از کار و کسب و طلب معاش زندگی باز بماندند. ازاین رو، ناچار نزد پیامبر خویش رفتند و از وی خواستند آنها را به وضع سابقشان باز گرداند و مرگ را میان آنان برقرار کند. پیامبر دعا کرد و خداوند دعای او را اجابت فرمود و مرگ و اجل را در میان ایشان برقرار کرد
بحارالانوار، ج 6، ص 116
در زمان حضرت موسى علیه السلام در بنى اسرائیل به جهت نیامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى رسیدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. حضرت موسى علیه السلام برخواست که با قوم خود براى دعاى باران بروند و بیشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا کردند باران نیامد.
حضرت موسى علیه السلام عرض کرد: خدایا چرا باران نمى آید، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟
خطاب رسید: نه، لیکن میان شما یک نفر است که چهل سال مرا معصیت مى کند. به او بگو از جمعیت خارج شود تا باران رحمتم را نازل کنم.
موسى علیه السلام عرض کرد: الهى صداى من ضعیف است، چگونه به هفتاد هزار جمعیت برسد؟
خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى کسى که چهل سال است معصیت خدا را مى کنى از میان ما برخیز و بیرون رو که خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع کرده.
آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف کرد، دید کسى بیرون نرفت. فهمید خودش باید بیرون برود با خود گفت چه کنم اگر برخیزم و از میان مردم بروم که مردم مرا مى بینند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم که خدا باران نمى دهد همانجا نشست و از روى حقیقت توبه کرد و از کرده خود پشیمان شد. یکدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد که تمام سیراب شدند.
موسى عرض کرد: الهى کسى که از میان ما بیرون نرفت چگونه شد که باران آمد؟
خطاب شد: سقیتکم بالذى منعتکم به به شما باران دادم، به سبب آن کسى که شما را منع کردم و گفتم از میان شما بیرون برود.
موسى علیه السلام عرض کرد: خدایا! این بنده را به من بنما.
خطاب شد: اى موسى آن وقتى که مرا معصیت مى کرد رسوایش نکردم، حال که توبه کرده او را رسوا کنم؟ حاشا، من نمامین و سخن چینان را دشمن مى دارم، خود نمامى کنم؟
منبع: قصص الله یا داستان هایی از خدا، تالیف، احمد و قاسم میرخلف زاده
آخرین نظرات