? حکایتِ پیرمرد کشاورز و امام رضا (ع)
? لَنگون لَنگون اومد تو حرم، کشاورز،تا حالا هم حرم نیومده بود، هر سال میزد بیاد پولش جور نمیشد،آخر بار این پول رو جمع کرد، به زنش گفت: بریم حرم….
? وارد حرم شد کِیف میکرد،هی با خودش می گفت: کاش زودتر می اومدم…اما بلد کار نبود،حرم کجاست؟ضریح کجاست؟چی به چیِ؟ یه جا دید چهار پنج تا لباس یه رنگِ، فهمید مال اونجان، سلام کرد، سلامش رو جواب دادن،
? گفت: حرم کجاست؟ یه نگاهی کردن،فهمیدن غریب ِ و ساده اس،
?گفتند:تا حالا نیومدی؟
? گفت: نه بار اوّلمِ، کجا باید برم؟
?گفت: اون در و می بینی،پله هارو بگیر برو بالا، اوناها اون گنبد اتاق امام رضاست…
☺ دستت درد نکنه
? لَنگون لَنگون حرکت کرد، اومدم آقا….در رو باز کرد، هی میگفت: امام رو دیدم چی بگم؟…پاشو گذاشت رو پله ی اول،
? از اون بالا صدای بلندی شنید:
?نیا! نیا من اومدم، مگه پات درد نمیکنه؟ ? آقاش اومد روبروش، خوش اومدی… یه حال و احوالی،یه عشقی کرد، بغلش کرد،حرفاشو زد، راشو گرفت بره،
❤ امام رضا فرمود: دفعه بعد خواستی صِدام کن خودم میام….
اومد بیرون اون سه چهارتا خادم رو دید، تا دیدنش گفتن: رفتی بالا یا نه؟ آقاتو دیدی؟ گفت: آره دستت درد نکنه.گفتن دیدی؟ ?
? گفت: آره،آقام بغلمم کرد، صورتم رو هم بوسید،گفت: دفعه بعد خودم میام تو نیا….
آخرین نظرات