جوان گفت:” نه چندان! اما بیشتر از بقیه برای کار وقت می گذاشتم و وقتی بقیه به منزل می رفتند من ساعت ها در کارگاه می ماندم و اضافه کار می کردم. البته استاد پول اضافه کارم را می داد ، اما من این حق را داشتم که به خاطر دلسوزی و وقت گذاشتن پول بیشتری بگیرم ، اینطور نیست؟”
حکیم لبخندی زد و پرسید:” و وقتی تو به استاد گفتی که دیگر برایش کار نمی کنی او چه گفت؟”
جوان غمگین و افسرده پاسخ داد:” هیچ! گفت برو بسلامت! همین!”
حکیم سری تکان داد و گفت:” اگر به جای خیلی کار کردن سعی می کردی خوبتر کار کنی و کاری متفاوت و برجسته تر نسبت به بقیه از خودت نشان دهی آنگاه منحصر به فرد می شدی و آن زمان این استادت بود که خداخدا می کرد تو را از دست ندهد. چرا که می دانست تو با این هنر برجسته هرجا روی خواهان داری. اما تو فقط مثل بقیه معمولی کار کردی و به جای ایجاد تمایز بین کارخودت و دیگران سعی کردی با کاربیشتر خودت را عزیز و استاد را وابسته کنی! در حالی که استاد اگر می خواست محصول معمولی بیشتری داشته باشد خوب چرا به تو پول اضافی بدهد. آن رابه دو کارگر معمولی و تازه نفس دیگر می داد.
برای افزایش ارزش و محبوبیتمان، اعتراض و التماس فایده ای ندارد. باید با تغییر روش خود، دیگران را مجبور به پذیرش ارزش های خود کنیم
آخرین نظرات